إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

سایت رسمی جماعت دعوت و اصلاح

  • به یاد همسرم

    18 آبان 1397

    نیستی ماموستا!؟ 
    نیستی که حال و هوای مردم شهر را ببینی. مردم شهر چنان آشفته‌اند که زندگی روزمره‌شان را با نمی‌دانم‌ها آغاز می‌کنند... یعنی دانستن زیاد هم برای آنان کاری از پیش نمی‌برد.

  • آن هنگام که زیر سنگ تاریک در اوج تنهایی خداخدا می‌کردم؛

    غافل از این‌که‌ خدا کنار من بود (اینما تکونوا معکم) خدابا شماست؛ هرکجا باشید،شما تنها نیستید.

    ثانیه‌ها بسی طولانی‌تر از گذر سال‌های عمر من بود...

    و مهربان خالق من چه زیبا با اسباب (موبایل) زیر دستم قبر تاریکم را روشن نمود...

    و چه زیبا دست و پای مرا بسته بود تا ناتوانی مرا در برابر قدرت بیکران خود به من بنمایاند...

    و باز چه زیبا انگشت شصت دست چپم را وسیله بازگشت من به دنیای خاکی نمود...

    در آن حال چه معامله‌ها با خدای خود کردم وقتی کارنامه نیمه‌تمام خود را دیدم؛

    معامله‌ای صادقانه بین من و خدای من؛

    خالق من از نیّت‌ درون من آگاه بود؛

    معامله‌ای که در آن نیاز به کاغذوقلم، شاهد و گفتار نبود؛

  • ساعتی از نماز عشا گذشته بود و به‌روال هر شب، آکار کوچولو منتظر بود همراه بابا به خونه پدربزرگش بره؛ امّا بابای آکی کوچولو با نگاهی غریبانه به من، برنامه‌اش را تغییر داده بود به بهانه... من هم قبول کردم...

    بابای آکی کوچولو رو به من کرد و گفت: «به دایی فری زنگ بزن بیاد دنبالتون برید تا ساعت یازده برنگردید...»

    دست اکی کوچولو رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم و برخلاف هرشب، تا سر کوچه دنبال اکی قدم زدم...

    با رسیدن آکی کوچولو به سرکوچه و دیدن راننده‌ی آشنا، به دایی فری زنگ زدم که به آمدن او نیازی نیست...

    انگار تمام برنامه‌های امشب تغییر داده شده بود...